-
مشخصات :
- ناشر : انتشارات قندیل نور
- قطع : رقعی
- نوبت چاپ : 1
- تعداد صفحات : 147
• توضیحات محصول
درباره کتاب 10 راز آشباریا
کتاب 10 راز آشباریا، نوشته محمدرضا نیرومند، داستان طنزآمیزی است که به معرفی اصول موفقیت در یک کمپانی غولپیکر در شهری گمشده به نام آشباریا میپردازد. این کتاب توسط انتشارات قندیل نور به چاپ رسیده و با پرداختن به مسیر پیشرفت یک مدیر موفق، خوانندگان را با رازهای موفقیت در دنیای داستانی خود آشنا میکند. نیرومند با طنزی انتقادی و روایت جذاب، داستانی را خلق کرده که همزمان سرگرمکننده و آموزنده است.
درباره کتاب 10 راز آشباریا
داستان 10 راز آشباریا درباره مردی به نام کهشاد کندرو است که رئیس یک شرکت غولپیکر به نام چلوجلو در سرزمین ناشناخته آشباریا میشود. کهشاد که از موفقیت خود بسیار خوشحال است، قصد دارد قواعد و رازهای موفقیتش را برای کسانی که در سرزمینهای دیگر زندگی میکنند، بازگو کند و در این مسیر، اصول طلایی و حکمتهایی را که در این کمپانی آموخته، به اشتراک بگذارد.
کهشاد در ابتدا کارمند یک روزنامه بود که به دلیل ناتوانی در بهبود وضعیت روزنامه از کار برکنار میشود. در حالی که زندگیاش دچار مشکلات مالی شده بود، او در جستجوی کار جدید به یک آگهی در روزنامه توجه میکند که به دنبال فردی برای کار در شرکت چلوجلو است. به رغم شرایط دشوارش، کهشاد خود را فردی نخبه میداند و از آنجا که تنها او باید در جستجوی کار میبود، وارد این مسیر جدید میشود. پس از مدتی کار در شرکت، کهشاد کندرو به رهبری کمپانی میرسد و از آنجا رازهای موفقیت را برای همگان فاش میکند.
در این کتاب، خوانندگان با داستان موفقیت کهشاد و اصول طلایی او در دنیای خندهدار و اغراقآمیز آشباریا آشنا میشوند و درمییابند که این داستان طنزآمیز در واقع به نوعی نقد اجتماعی است که به شیوههای نادرست موفقیت و ساختارهای قدرت میپردازد. در این مسیر، شخصیتهایی مثل آقای چلوجلوی بزرگ نیز در شکلگیری مسیر موفقیت کهشاد تأثیرگذار هستند و به او درسهای بزرگی میدهند.
این کتاب بیشتر برای نوجوانان و علاقهمندان به داستانهای طنز و انتقادی مناسب است. کسانی که به دنبال خواندن داستانهایی با چاشنی طنز و در عین حال مفاهیم آموزنده هستند، میتوانند از 10 راز آشباریا لذت ببرند. همچنین افرادی که به نقدهای اجتماعی و بررسی فرآیندهای موفقیت در دنیای معاصر علاقه دارند، این کتاب میتواند خواندنی جذاب برایشان باشد.
«حوالی ظهر به پارک رسیدم. هوا گرم بود. بوی باقالی پختۀ دستفروشها و روغن سوختۀ مغازۀ ساندویچی میزد زیر دماغ آدم. مردم مثل همیشه مشغول پرسهزدن و صحبتکردن در محوطۀ پارک بودند. بعضیها هم مراقب بچههایشان بودند که در اسباببازیها خرابکاری نکنند. کمی دور و برم را نگاه کردم. هیچ خبر خاصی نبود. با خودم گفتم شاید برنامهشان هنوز شروع نشده است. پس درحالیکه سعی میکردم، عادی و مثل انسانهای متشخص رفتار کنم، شروع به گشتزدن در ساحل کردم.»
• ثبت دیدگاه
• دیدگاه کاربران