object(stdClass)#255 (119) {
["product_id"]=>
string(3) "407"
["entity_id"]=>
string(4) "1078"
["domain_id"]=>
string(1) "0"
["catalog_id"]=>
string(1) "2"
["entity_title"]=>
string(34) "دیدم که جانم می رود"
["entity_subtitle"]=>
string(0) ""
["entity_keywords"]=>
string(0) ""
["entity_slug"]=>
string(34) "دیدم-که-جانم-می-رود"
["cache_url"]=>
string(1) "0"
["entity_page_title"]=>
string(0) ""
["entity_body_word_count"]=>
string(3) "271"
["user_id"]=>
string(1) "2"
["member_id"]=>
string(1) "0"
["entity_index_attach_id"]=>
string(4) "1444"
["entity_priority"]=>
string(1) "0"
["editor_id"]=>
string(1) "0"
["lang_id"]=>
string(2) "fa"
["entity_visit_count"]=>
string(2) "11"
["entity_date_last_visited"]=>
string(19) "2024-11-22 18:44:02"
["register_date"]=>
string(19) "2024-11-18 13:16:25"
["last_edit_date"]=>
string(19) "2024-11-18 13:16:25"
["add_type"]=>
string(1) "0"
["entity_vote"]=>
string(1) "0"
["entity_comment"]=>
string(1) "1"
["entity_score"]=>
string(1) "0"
["entity_score_avg"]=>
string(1) "0"
["entity_score_count"]=>
string(1) "0"
["bookmark_count"]=>
string(1) "0"
["like_count"]=>
string(1) "0"
["comment_count"]=>
string(1) "0"
["entity_confirmed"]=>
string(1) "1"
["members_entity_confirmed"]=>
string(1) "0"
["check_needed"]=>
string(1) "0"
["entity_date_start"]=>
string(19) "2024-11-18 13:16:00"
["entity_date_finish"]=>
string(19) "2024-11-18 13:16:00"
["entity_date_unlimited"]=>
string(1) "1"
["entity_deleted"]=>
string(1) "0"
["ignore_in_list"]=>
string(1) "0"
["entity_noindex"]=>
string(1) "0"
["entity_nolink"]=>
string(1) "0"
["multi_product"]=>
string(1) "0"
["body_word_count"]=>
string(3) "271"
["original_price"]=>
string(7) "1350000"
["promotion_price"]=>
string(1) "0"
["promotions_id"]=>
string(0) ""
["discount_price"]=>
string(1) "0"
["discount_percent"]=>
string(1) "0"
["price"]=>
string(7) "1350000"
["has_discount"]=>
string(1) "0"
["discount_amount"]=>
string(1) "0"
["options_prices"]=>
string(0) ""
["tax"]=>
string(1) "0"
["product_weight"]=>
string(1) "0"
["tax_amount"]=>
string(7) "1350000"
["sale_count"]=>
string(1) "0"
["recent_sale_count"]=>
string(1) "0"
["seller_id"]=>
string(1) "0"
["is_disabled"]=>
string(1) "0"
["product_prop_1"]=>
string(1) "0"
["product_prop_val_1"]=>
string(1) "0"
["product_prop_2"]=>
string(1) "0"
["product_prop_val_2"]=>
string(1) "0"
["multi_price_title"]=>
string(0) ""
["product_location"]=>
string(0) ""
["product_sku"]=>
NULL
["product_inventory_code"]=>
NULL
["product_barcode"]=>
NULL
["product_serial"]=>
string(13) "9786008200314"
["product_unit"]=>
string(8) "quantity"
["product_unit_price"]=>
string(1) "1"
["inventory_status"]=>
string(1) "2"
["inventory_count"]=>
string(1) "0"
["inventory_spare"]=>
string(1) "0"
["inventory_stock"]=>
string(4) "9999"
["inventory_available"]=>
string(1) "1"
["inventory_possible"]=>
string(1) "0"
["pre_order"]=>
string(1) "0"
["max_order_count"]=>
string(1) "0"
["min_order_count"]=>
string(1) "0"
["step_order_count"]=>
string(1) "0"
["inventory_count_min"]=>
string(1) "0"
["inventory_count_max"]=>
string(1) "0"
["inventory_count_violate"]=>
string(1) "0"
["unique_key"]=>
string(6) "0-1078"
["api_update_lock"]=>
string(1) "0"
["hidden"]=>
string(1) "0"
["discount_amount_percent"]=>
string(1) "0"
["promotion_title"]=>
NULL
["promotion_date_start"]=>
NULL
["promotion_date_finish"]=>
NULL
["attach_date_register"]=>
string(19) "2024-11-18 13:14:47"
["attach_title"]=>
string(34) "دیدم که جانم می رود"
["attach_id"]=>
string(4) "1444"
["attach_token"]=>
string(42) "87875-694E1EB9-ACC4-4BB5-A5CF-C642E30D8ED6"
["attach_file_ext"]=>
string(3) "jpg"
["attach_file_header"]=>
string(1) "0"
["attach_file_size"]=>
string(5) "53841"
["attach_img_type"]=>
string(1) "2"
["attach_img_width"]=>
string(3) "350"
["attach_img_height"]=>
string(3) "450"
["product_type"]=>
int(1)
["entity_summary"]=>
string(1906) "بخشی از کتاب :
اولین وداع سخت
برگهی اعزام میان انگشتان دستم تاب میخورد. آفتاب گرم تیرماه، بیمحابا بر سر و رویمان میتابید. علی درحالی که سعی میکرد با برگهی اعزام خودش را باد بزند، گفت:
- اینجا که هوا این قدر گرمه، حسابش رو بکن جنوب چه خبره، اونجا حتما آتیشه.
جلوی خروجی راهروی پایگاه شهید بهشتی، مقابل شیشهی ماتی که جای دهها تکه چسب روی آن خشک شده بود، چشمانم را به مقوای مچاله شدهای دوختم و نوشتهاش را با صدا برای خودم خواندم:
«بسمه تعالی
کلیهی برادران اعزامی روز شنبه 26/4/61 راس ساعت 8 صبح در محل اعزام نیروی تهران واقع در خیابان آیت الله طالقانی حضور بهم برسانند.»
ناخودآگاه نگاهی به برگهی خودم انداختم تا از تاریخ آن مطمئن شوم... .
... داخل صحن مسجد، علی مشاعی مثل همیشه ساکت و آرام درحالی که با مُهر گرد سیاهشده بازی میکرد، به شوفاژ تکیه داده بود و حرفهای بقیه را گوش میکرد. البته ظاهرا گوش میکرد، چون حواسش شش دانگ جای دیگری بود. با آرنج به پهلویش زدم و گفتم:
- تو از کجا میدونستی عملیات میشه؟ [نویسنده در فصل قبل اشاره میکند که علی مشاعی یک بار به شوخی به دوستانش میگوید که عملیات نزدیک است و خودتان را آماده کنید.]"
["entity_description"]=>
string(0) ""
["entity_admin_desc"]=>
string(0) ""
["entity_body"]=>
string(2372) "درباره کتاب دیدم که جانم میرود
این کتاب به زندگینامه، آشنایی، آشنایی با امام، عضویت در حزب الله شرق تهران، حضور در جبهه و آشنایی با رزمندگان دفاع مقدس، عملیات رمضان، وصیت نامه خوانی، تشییع و شهادت و ... به همراه آلبوم تصاویر و اسناد منتشر شده در مطبوعات کشور در هنگام شهادت وی می پردازد.
چه کار باید می کردم، اصلا چه کار می توانستم بکنم؟ مصطفی داشت می رفت: تنهای تنها. اما من نمی خواستم بروم. اصلا من اهل رفتن نبودم. نه می خواستم خودم بروم نه مصطفی. تازه او را کشف کرده بودم. برنامه ها داشتم برای فرداهای دوستی مان. حالا او داشت می رفت. او داشت می شد رفیق نیمه راه. من که ماندم! من که اصلا اهل رفتن نبودم.ماندن مصطفی، برای من خیلی مهم و با ارزش تر بود تا رفتنش. حالا باید او را چه طوری از رفتن منصرف می کردم. بدون شک خودش بود. مگر نه اینکه من نخواستم بروم و نرفتم؟! پس اگر او هم از ته دل به خدا التماس می کردکه نرود، حتما می توانست دل خدا را به دست بیاورد. پس باید کاری می کردم که نگاه و خواست مصطفی عوض شود. باید با خواست و تمایل او، نظر خدا را هم برمی گرداندم.
مشخصات کتاب دیدم که جانم میرود
این کتاب با نویسندگی حمید داوود آبادی به همت انتشارات شهید کاظمی در سال1402 به چاپ رسیده است . مشخصات ظاهری کتاب شامل : قطع رقعی ، 264 صفحه و جلد شومیز (جلد نرم ) می باشد .
قیمت کتاب دیدم که جانم میرود
قیمت این کتاب 135 هزارتومان می باشد که در سایت پنج و هفت موجود است و با ثبت سفارش در سایت می توانید این محصول را تهیه فرمایید "
["entity_html"]=>
string(2403) "
درباره کتاب دیدم که جانم میرود
این کتاب به زندگینامه، آشنایی، آشنایی با امام، عضویت در حزب الله شرق تهران، حضور در جبهه و آشنایی با رزمندگان دفاع مقدس، عملیات رمضان، وصیت نامه خوانی، تشییع و شهادت و ... به همراه آلبوم تصاویر و اسناد منتشر شده در مطبوعات کشور در هنگام شهادت وی می پردازد.
چه کار باید می کردم، اصلا چه کار می توانستم بکنم؟ مصطفی داشت می رفت: تنهای تنها. اما من نمی خواستم بروم. اصلا من اهل رفتن نبودم. نه می خواستم خودم بروم نه مصطفی. تازه او را کشف کرده بودم. برنامه ها داشتم برای فرداهای دوستی مان. حالا او داشت می رفت. او داشت می شد رفیق نیمه راه. من که ماندم! من که اصلا اهل رفتن نبودم.ماندن مصطفی، برای من خیلی مهم و با ارزش تر بود تا رفتنش. حالا باید او را چه طوری از رفتن منصرف می کردم. بدون شک خودش بود. مگر نه اینکه من نخواستم بروم و نرفتم؟! پس اگر او هم از ته دل به خدا التماس می کردکه نرود، حتما می توانست دل خدا را به دست بیاورد. پس باید کاری می کردم که نگاه و خواست مصطفی عوض شود. باید با خواست و تمایل او، نظر خدا را هم برمی گرداندم.
مشخصات کتاب دیدم که جانم میرود
این کتاب با نویسندگی حمید داوود آبادی به همت انتشارات شهید کاظمی در سال1402 به چاپ رسیده است . مشخصات ظاهری کتاب شامل : قطع رقعی ، 264 صفحه و جلد شومیز (جلد نرم ) می باشد .
قیمت کتاب دیدم که جانم میرود
قیمت این کتاب 135 هزارتومان می باشد که در سایت پنج و هفت موجود است و با ثبت سفارش در سایت می توانید این محصول را تهیه فرمایید
این کتاب به زندگینامه، آشنایی، آشنایی با امام، عضویت در حزب الله شرق تهران، حضور در جبهه و آشنایی با رزمندگان دفاع مقدس، عملیات رمضان، وصیت نامه خوانی، تشییع و شهادت و ... به همراه آلبوم تصاویر و اسناد منتشر شده در مطبوعات کشور در هنگام شهادت وی می پردازد.
چه کار باید می کردم، اصلا چه کار می توانستم بکنم؟ مصطفی داشت می رفت: تنهای تنها. اما من نمی خواستم بروم. اصلا من اهل رفتن نبودم. نه می خواستم خودم بروم نه مصطفی. تازه او را کشف کرده بودم. برنامه ها داشتم برای فرداهای دوستی مان. حالا او داشت می رفت. او داشت می شد رفیق نیمه راه. من که ماندم! من که اصلا اهل رفتن نبودم.ماندن مصطفی، برای من خیلی مهم و با ارزش تر بود تا رفتنش. حالا باید او را چه طوری از رفتن منصرف می کردم. بدون شک خودش بود. مگر نه اینکه من نخواستم بروم و نرفتم؟! پس اگر او هم از ته دل به خدا التماس می کردکه نرود، حتما می توانست دل خدا را به دست بیاورد. پس باید کاری می کردم که نگاه و خواست مصطفی عوض شود. باید با خواست و تمایل او، نظر خدا را هم برمی گرداندم.
مشخصات کتاب دیدم که جانم میرود
این کتاب با نویسندگی حمید داوود آبادی به همت انتشارات شهید کاظمی در سال1402 به چاپ رسیده است . مشخصات ظاهری کتاب شامل : قطع رقعی ، 264 صفحه و جلد شومیز (جلد نرم ) می باشد .
قیمت کتاب دیدم که جانم میرود
قیمت این کتاب 135 هزارتومان می باشد که در سایت پنج و هفت موجود است و با ثبت سفارش در سایت می توانید این محصول را تهیه فرمایید
• ثبت دیدگاه
• دیدگاه کاربران
اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "دیدم که جانم می رود" می نویسد
• ثبت دیدگاه
• دیدگاه کاربران